header

خبرگزاری ورزش والیبال

logo

زمان جاری : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 7:51 بعد از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | فراموشي رمز عبور

رمان والیبالی مارال
تعداد بازدید : 8539

narges106 آفلاین




ارسال‌ها :1241

عضويت:17 /5 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:volleyball court

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :7826

تشکر شده :4480

رمان والیبالی مارال

سلام این تاپیک مخصوص رمان مارال ب قلم کاربر عزیز تارا غفاریه(tara75)

و هر پست رمانش تو این تاپیک آپ میشه

دوستان لطفا نظر ندید تا پست ها رمان پشت سر هم بیان

نظرات و پیشنهاداتتون رو میتونین برای نویسنده پ خ کنید


every girl has 1 HERO...but I have 12

سه شنبه 12 آذر 1392 - 19:56
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 7 کاربر از narges106 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: number-10-mina - mehrnegar - tara75 - adelkhoje - abbas-star - mohsen75 - kimia55 -

tara75 آفلاین



ارسال‌ها :7

عضويت:5 /9 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:دزفول

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :1

تشکر شده :26

پاسخ 1 : رمان والیبالی مارال

اول سلام;این رمان شخصیت های اصلیش والیبالیست های محبوب تیم ملی کشور عزیزمون هستن . بهتون پیشنهاد میکنم حتما این رمان بخونید , شما با این رمان می تونید بخندین , گریه کنید , حرص بخورید و خلاصه حسابی باهاش حال کنید .عشق یعنی چی؟کی میدونه؟من؟!!تو؟!!یا شاید .......نه تو این دنیا هیچ عشقی به قشنگی توی رمانا نیست ...هست؟؟......اما شاید به این قشنگی نباشه اما هرچی که باشه به زانو درت میاره معروف باشی , پولدار باشی , زشت باشی,زیبا باشی .... حالا تو این ایران بزرگ که فقط شاید بزرگیش یه گوشه از دنیا رو بگیره فوتبالیست , والیبالیست, مجری, بازیگر آدمای معروف زیادی هست که هممون آوازشون رو شنیدیم , اما اونا هم آدمن مشکل دارن , شاید پولدار باشن اما عشق رو میشه با پول حل کرد؟؟عشق یه ماشین مدل بالا نیست که با پول بخریش سوارش شی آخر سر که دلت رو زد بفروشیش ....اما نه عشق های امروزی .قصه ی عشقی که میگم عشق یه خواهر به برادر که زمینه ی بزرگترین عشقش رو بوجود میاره!اما همین عشق از پا درش میاره یه علاقه ی دیگه به بزرگترین کسی که می تونه تکیه گاهش باشه دوباره اونو سرپا میکنه ......خلاصه : مارال دختر 23 ساله ای که در رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده برادرش رو هممون می شناسیم مخصوصا که این چند وقته بازارشون حسابی گرمه . اون برادر .........بمون باهامون تا بفهمی چی میشه
مــــــــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم : این رمان به هیچ عنوان واقعی نیست و کاملا از تخیل گرفته شده . ما اجازه ی تایپ این رمان رو از تمام شخصیت های آن گرفتیم . امیدوارم هیچ وقت زندگی این سه عزیز به این سختی نباشه و برای خودشون خواهرشون,همسرهای آیندشون آرزوی سلامتی میکنم . پس بازم تأکید میکنم این رمان حقیقت نداره . و اما کسایی که منتظر سیدین باید فعلا صبر کنین ایشون سوپراستار ما هستن اگه با ما پیش نیاید نمی فهمید چی شده . راستی فرهاد قائمی هم تو داستان ما هست . امیدوارم با وجود صحبت هایی که شده برای این رمان و این افراد پیش نیاد راستی این instugram منه : taraghafari
. در مورد زمان گذاشتن پست ها هم بگم که زمان خیلی مشخصی نداره. باتچکر

سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:00
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 6 کاربر از tara75 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:mehrnegar - number-10-mina - adelkhoje - narges106 - mohsen75 - kimia55 -

tara75 آفلاین



ارسال‌ها :7

عضويت:5 /9 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:دزفول

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :1

تشکر شده :26

پاسخ 2 : رمان والیبالی مارال

قسمت اول

همه جا پر از شور و نشاط بود از یه طرف صدای اهنگ و از یه طرف دیگه بادکنکایی که از همه جا اویزون بودن باعث شده بود که لبخند روی لب های همه جا بگیرد. با این که خیلی خوش حال بودم ولی کمی استرس داشتم نمی دانستم کیکی که درست کردم چه مزه ای می شه ؟ داشتم به همین موضوع فکر میکردم که سپیده گفت:زود باش دیگه الان میادا منم گفتم باشه چراغ هارو خاموش کن و کیک و گرفتم و رفتتم جلوی درسمت راستم سپیده ایستاده بود وقتیر نگاهش کردم زدم زیره خنده سپیده موهای مشکی و پوست سفید ولب های قرمزی داشت و حالا که چراغ هارا خاموش کرده بودیم مثل ماه میدرخشید هنوز داشتم به اون میخندیدم که گفت:چی شده چرا میخندی؟منم که هنوز داشتم میخندیدم گفتم:با این کلاهی که روی سرت گذاشتی مثل دلقک ها شدی فکر کنم می خواست من رو بکشه که شانس اوردم و در باز شد بالا خره اومد همه منتظر بودیم تا چراغ هارو روشن کنه و بالاخره این کارو کرد و همه دست زدیم و با هم گفتیم:تولدت مبارک سعید هم که مطمئنا یادش نبود تولدش امروزه غافلگیر شد .همه ی دوستانش او رادر آغوش گرفتند و تولدش را تبریک گفتند من هم همش دنبال کسی میگشتم تا کیک را به او بدهم و برم داداشم و بغل کنم اما هیچکس پیدا نمیشد که بالاخره سعید اومد و گفت نمی خوای به داداشت تبریک بگی؟منم گفتم داداشه گلم تولدت مبارک نگاه کن چه کیکی واسه ی بهترین داداش دنیا درست کردم سعیدهم گفت:به به پس بالاخره یاد گرفتی؟منم گفتم اره دیگه یادته از کوچیکی دوست داشتم کیک تولدت و خودم درست کنم؟اما قبل از این که سعید جواب بده مامانم اومد و گفت:چی میگین خواهر و برادر اینجا؟بیاید دیگه مهمون ها منتظرند منم گفتم باشه الان میایم دیگه ومن و سعید با هم به پیش مهمون ها رفتیم که یک دفعه فرهاد گفت:خوب دیگه سعید بیا بشین پیش ما خواهرتو که هر روز میبینی فرهاد دوست سعید و البته یکی از بهترین والیبالیست های تیم ملی بود توی همین فکرا بودم که با سیخونک سعید به خودم اومدم و دیدم هنوز کیک را در دست دارم سعید گفت:خوب دیگه مارال بهتره کیک و بذاری روی میز و من هم که دستم درد گرفته بود سریع کیک را روی میز گذاشتم و رفتم کنار سپیده نشستم سعید هم روی مبل کناری بین فرهاد و محمد نشست محمد هم یکی دیگه از دوست ها و بازهم والیبالیست های تیم ملی است.بقیه ی دوست های سعید هم روی مبل روبه رویی نشسته بودند مهدی حمزه و امیرو خلاصه همه امده بودند . همه مشغول حرف زدن بودن و اتفاقا من هم مشغول حرف زدن با سپیده بودم که فرهاد گفت:فکر کنم تولدهااا نمیخواین کادوهارو باز کنید؟؟که سعید جواب داد:چرا دیگه زود باشید بازشون کنید و همون موقع بود که تازه فهمید چی گفته منم برای اینکه به داداش عزیزم کمکی کرده باشم گفتم:اره دیگه فرهاد و سعید راست میگن زود باشید کادو هاتون رو دربیارید نکنه کادو نخریدید ؟شاید یکم شوخی زننده ای بود ولی به هر حال دیگه گفته بودم و بعد از من هم سپیده گفت:اقا سعید زود باشید دیگه یکی از کادو هارو باز کنید و سعید هم یکی از کادو هارو از روی میز برداشت و گفت:این مال کیه؟سپیده هم که هنوز همون کلاه مسخره رو سرش بود گفت: مال منه و بعد از اون چند لحظه ای توی چشم های هم نگاه کردند لحظه ی رمانتیکی بود شاید اگر بقیه هم که الان مشغول حرف زدن بودند مثل من این نگاه ها را می دیدند متوجه حسی بین آن ها می شدند نمیدانستم چرا؟ولی حسی نا آشنا باعث شد تا با صدای بلند بگویم:خوب دیگه سعید بهتره زودتر بازش کنی منتظریم وبعد متوجه نگاه های بقیه به خودم شدم که الان دیگه ساکت بودن . به جز صدای ملایم مسیقی صدای دیگری شنیده نمی شد در نگاه همه تعجب ناشی از صدای بلند من دیده میشد من هم که نمی خواستم کم بیارم گفتم:خوب مگه چیه بازش کن دیگه و بالاخره بار نگاه های سنگین از روی من برداشته شد و همه به کادویی که در دست های سعید بود خیره شدند

سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:02
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از tara75 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:number-10-mina - narges106 - kimia55 -

tara75 آفلاین



ارسال‌ها :7

عضويت:5 /9 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:دزفول

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :1

تشکر شده :26

پاسخ 3 : رمان والیبالی مارال

قسمت دوم

سعید هم کادو را بی وقفه باز کرد تا کادو باز شد نه تنها من بلکه همه تعجب کردند و به سپیده نگاه کردند و گفتند:روی همه ی ما رو کم کردی کادوت عالیه من هم که کمی عصبی شده بودم نمی خواستم به سپیده نکاه کنم نمی دانستم چرا در آن لحظه با وجود دوستی 10 ساله ام با او به قدری از او تنفر داشتم که اگر رسم ادب نبود او را از خانه به بیرون می انداختم دلیل این همه حسودی رو نمی دونستم در حال نگاه کردن به ساعت گرون قیمتی که سپیده به سعید داده بود که یک دفعه سعید گفت:سپیده خانم اصلا راضی به زحمت نبودم از هدیت ممنونم من هم که حس عصبانیتم نتوانست با حس وکنجکاویم مبارزه کند به سپیده نگاه کردم و صورتش را دیدم که از خجالت قرمز شده بود و با صدایی لرزان که ناشی از خجالت بود به رو به سفید کرد و گفت:قابلتونو نداره با خودم فکر کردم خیلی بهتون میاد واسه همین منم اینو واستون گرفتم همون موقع بود که متوجه شدم بقیه هم مثل من به حسی که بین آن ها بود پی برده بودند چرا که فرهاد به سعید یک لبخند زد که حسم بهم می گفت سعید درباره ی سپیده با فرهاد حرف زده به هر حال الان موقع مناسبی برای عصبی شدن نبود واسه ی همین به اعصاب خودم مسلط شدو وبه سپیده گفتم:از هدیه ای که واسه ی داداشم گرفتی خیلی ممنونم واقعا زیباست هنوز ساعت مارک دار دست به دست می چرخید که سعید سراغ کادوی بعدی رفت کادوی بعدی از طرف بچه های تیم بود کادویی که از طرف بچه های تیم بود فوق العاده ای بود هنوز داشتم به کادویی که در دستان سعید بود نگاه میکردم و به گفت و گوی سعید و دوست هایش گوش می دادم که سعید کادوی بعدی را که از طرف من بود در دست گرفت و پرسید: این کادو از طرف کیه؟ من هم با صدایی که سرشار از اعتماد به نفس بودگفتم:این کادو از طرف منه برای بهترین داداش دنیا و آن موقع بود که کنجکا وی رو تو چهره ی همه می توانست مشاهده کرد و بالاخره سعید کادو را باز کرد چشمان همه از تعجب گرد شده بود در دستان سعید یک زنجیر ظریف از جنس طلا بود . سعید با چشمایی که تشکر ازشون می بارید رو به من کرد و گفت خواهرگلم انتظار چنین کادوی گران قیمتی را نداشتم. اومد سمتم و دستاشو باز کرد و بدون توجه به بقیه منو در آغوشش گرفت.
******
صبح خوبی بود از آن روز هایی بود که فکر میکردم هیچ نیرویی نمیتواند مانع شادی و نشاط من شود با صدای مادرم که کماکان مرا صدا میزد از خواب بیدار شدم و با موهایی پریشان به جلوی آینه رفتم دختری را دیدم با موهای قهوه ای تیره چشمانی عسلی و لب هایی نسبتا بزرگ بله او خودم بودم در حال نگاه کردن به موهای پریشان خود بودم که در باز شد و مادرم با چهره ای عصبانی به داخل اتاق آمد و با صدایی عصبانی و نسبتا بلند گفت:میای پایین یا بیارمت پایین؟من هم که نمیدانستم به موهای پریشان خود بخندم یا به چهره ی میرغضبی مادرم با حالتی که انگار داشتم از خنده میمردم گفتم:الان میام.. با عجله از پله ها پایین رفتم...مادرم داخل آشپزخونه بودو داشت ظرف میشست.. با عصبانیت رو به من کرد و گفت:مگه تو دانشگاه نداری؟ -چرا...خوابم گرفت .... ببخشید! -ماشینت درسته یا با سعید میری؟ -نه خودم میرم...اونو بزار بخوابه... سریع آماده شدمو با نگرانی نگاهی گذرا به جزوه هام انداختم...این درس ها عمومی همیشه مایه ی عذاب دانشجوها بود....مسیر بین خونه تا دانشگاه یکم طولانی بود پس سریع راه افتادم...طولی نکشید که جلوی درب دانشگاه توقف کردم..

سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:03
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 4 کاربر از tara75 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:adelkhoje - narges106 - number-10-mina - kimia55 -

tara75 آفلاین



ارسال‌ها :7

عضويت:5 /9 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:دزفول

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :1

تشکر شده :26

پاسخ 4 : رمان والیبالی مارال

قسمت سوم

فضای کلاس گرم و خفه کننده بود...توضیحات استاد نژادی هم چیزی نبود که بتواند توجه کسی رابه خودش جلب کند...در نتیجه ی ان هر کدام از بچه ها هر کاری که میخواستند میکردند..اما من یکی از دانشجوهایی بودم که درس را خوب گوش میدادم ولی ان روز حتی من هم بیخیال اینکار شده بودم..چون سپیده یه ریز در مورد شب تولد باهام حرف میزد...صداش به طور واضح به گوشم نمیرسید اما به نظرم رسید که کلماتی مثل سعید،تولد و هدیه دوباره به گوشم می رسید...این وضعیت کماکان در کلاس های دیگه هم حاکم بود...ساعت بعد واقعا عذاب اور بود چون درست همون لحظه ای که چشمامو بسته بودم استاد بهم یه تذکر جانانه داد و حسابی ضایعم کرد و در نتیجه تا آخر وقت خلقم تنگ بود..بالاخره اون روزم تموم شدو من یه نفس راحت کشیدم...صدای سپیده رو شنیدم که گفت:من رفتم مارال...خداحافظ! -:خداحافظ این حرفو زدم و با سراسیمگی دستمو داخل جیبم کردم تا کلید 206رو بردارم...تقریبا میشه گفت آخرین کسی بودم که از کلاس خارج شد...دوان دوان خودم را به حیاط دانشکده رسوندمو سوار ماشین شدم...مطمئن نبودم که به اندازه ی کافی بنزین داشته باشم....ولی به هر حال راه افتادم....مدت زیادی نگذشته بود که به نظرم رسید از موتور ماشین صدای خف خف ضعیفی به گوش میرسد و.... -:اه لعنتی!فقط همینو کم داشتم..حالا تو این گیرو ویری بنزین از کجا بیارم؟؟ نگاه به دور و برم انداختم....از شانس بدم،بد جایی ایستاده بودم...به نظر نمیومد که حتی یه دقیقه موندن اونجا کار عاقلانه ای باشه....موبایلمو برداشتم و شماره ی سعیدو گرفتم... -:الو؟ -:الو...سلام سعید...مارالم..... -:چیشده؟چرا صدات اینطوریه؟ -:ماشینم خراب شده...اونم بد جایی...میتونی خودنو برسونی؟ -:تو کجایی؟ -:خیابان ولیعصر...
-:دارم دوستمو میرسونم جایی..الان میام! نفس راحتی کشیدم و در ماشینو باز کردم...رفتم سمت کاپوت ماشین و یه نگاهی بهش انداختم... -:ههه...من که چیزی سر در نمیارم!بهتره برم داخل ماشین.. همون موقع بود که صدای بوق آشنایی رو شنیدم...فراری قرمز سعیدو دیدم که به سمتم می اومد... --:اه..چراغاتو خاموش کن...کورم کردی!! با بدخلقی این حرفو به سعید زدم... -:باشه....مشکلش چیه؟ -:چمیدونم....شاید بنزین نداره.. که یه دفعه متوجه یک مرد خوش تیپ و قد بلند شدم وقتی چشمم در چشمانش افتاد به زبان ایتالیایی گفت:سلام , من هم که عاشق ایتالیا و زبان ایتالیایی بودم با شوق خاصی در جواب او به ایتالیایی گفتم:سلام ... نمیدونم چرا ولی هم من و هم او مدت زیادی بی هیچ حرفی در چشمان هم خیره نگاه کردیم ...غرق در چشمان پر معنای او بودم که متوجه نگاه سنگین سعید شدم و بی وقفه چشمانم را از نگاه کردن به دوستش منع کردم ... در چشمان سعید حسی سنگین دیده می شد... حسی که سرشار از عصبانیت بود... بالاخره سکوت سنگینی که چند دقیقه ای حاکم بود با صدای مردی که به ایتالیای صحبت میکرد شکسته شد... -:شما خواهر سعید هستید درسته؟ بله من مارال هستم... -:من هم نیکل سویچ هستم از آشنایی با شما خوشبختم... -:مارال سریع برو توی ماشین... این صدای خشمگین سعید بود که یه جورایی تهدید آمیز جلوه میداد من هم که از شنیدن صدای او کمی ترسیدم رو به نیکل کردم و گفتم:من هم از آشنایی با شما خوشبختم...و سریع به داخل ماشین رفتم ... هنوز نگاه و صدای سعید در ذهنم بود اما نمیتوانستم از نگاه کردن به نیکل خودداری کنم...تا به حال هیچ مردی برای من جذابیت اون رو نداشته بود -:تموم شد...باز هم صدای سعید رشته ی خیال مرا پاره کرد... -چی؟چی تموم شد؟ -:مارال حالت خوب نیستا...ماشینت درست شد البته هیچ تضمینی نمیکنم که دوباره خراب نشه... بهتره ماشینتو به یه تعمیرکار نشون بدی -:من هم که هنوز غرق در افکاری بودم که سعید بی وقفه ان ها را پراکنده میکرد گفتم:آها ...باشه مرسی حتما این کارو میکنم... -:در ضمن یه بار دیگه به این پسره این جوری نگاه کنی من میدونم و تو... -:کی؟من؟من که اصلا نگاش نکردم...باشه حالا نمیخواد این جوری نگاه کنی... -:خوب دیگه من میرم نیکل رو برسونم تو هم سریع برو خونه -:باشه ...پس من رفتم خداحافظ... -:خداحافظ...

سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:04
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از tara75 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:narges106 - number-10-mina - kimia55 -

tara75 آفلاین



ارسال‌ها :7

عضويت:5 /9 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:دزفول

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :1

تشکر شده :26

پاسخ 5 : رمان والیبالی مارال

هیجان عجیبی دارم!این هیجان ناشی از مهمونی مهم فرداشبه که قراره دوباره نیکل رو ببینم...وای نیکل!! خدایا یعنی تو چشماش، رفتارش، وجودش...چی بود که من اینقد ازخود بی خود شدم!یعنی اون چشما چی دارن که دوساعته دارم بهشون فکر میکنم...معلوم نیست نگاهش ازجنس چیه؟!خوشحالی دیدنش از یه طرف، نگاه های تهدیدآمیز سعید از یه طرف دیگه بدجور بهم فشار میاره!ولی آخه سعید که نمیدونه تو چشمای این پسره چه چیزخاصی هست...آخ چشمام بدجور درد میکنن!باید هرچی زودتربخوابم تا فردا مثه خون آشام ها چشمام قرمز نمونه..ای کاش میدونستم نیکل چه حسی بهم داره...فقط یه ذره،فقط و فقط یه ذره بهم فکرمیکنه؟!
***
ـ مارال... عزیزم...پاشو دیگه...دیرمیشه ها!!ببین ساعت 9شده!
ـ داداش واسه رضای خدا فقط10 دقیقه دیگه بذاربخوابم
ـ یه ربع پیش واسه خوشحالی مامان که نمیدونم چه ربطی به دیربیدارشدن تو داره، رفتم و گذاشتم بیشتربخوابی!باشه حالا واسه رضای خدا10 دقیقه دیگه هم بیشتربخواب!
به به چه داداش خوبی دارم من! اما یه چیزی رو اعصابمه...با صدای خواب آلودی گفتم:
ـ داداش چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
سعید باحالت خاصی به گوشیش نگاه کرد.نمیدونستم چرا؟!
ـ نیکله! از صبح تاحالا20 دفعه داره زنگ میزنه..قراره همراه مابیاد.
مثه برق ازجا پریدم!نیکل قراره همراه مابیاد؟! بدجوری جا خوردم!لابود سعید آبرومم پیشش برده و فکرمیکنه که چه دختر خواب آلود و بی مسئولیتم!بدنم داغ شده بود!با عصبانیت پنهونی به سعید نگاه کردم!مثه چی داره میخنده!
به ظاهر خودم که فکرکردم دیدم که بله متأسفانه خیلی خنده دارم!موهای ژولیده، لبای خشک، چشمای پف کرده، لباس نامرتب و...
ـ به به چه خواهر خوشگلی دارم!!
اخم جذابی ابروهامو درهم پیچوند!دیگه متلک ها و تیکه انداختن های سعید برام مهم نبود!نفهمیدم چطور دست و صورتمو شستم وصبحونه خوردم!همه حواسم به نیکل بود!اون نگاه گنگ و چشمای عجیب و دوباره اون سوال همیشگی که آیا نیکل یه ذره به من فکرمیکنه؟!
در اتاقمو بستم وروبه رو آینه ایستادم!موهای بلندو قهوه ایمو شونه کردم و با یه گیر خوشگل بالا بستمشون.یه دسته از موهای رو صورتمو زدم کنار و یه تل ناز گذاشتم روشون!با آرایش ملایمی صورتمو ازحالت خستگی و خواب آلودگی بیرون اوردم!حالا مانتو چی بپوشم؟!اون که رنگش قرمزه فکر کنم مناسبه؟!نه خیلی دمده است؟!کرمیه چی؟آره اون شیکه و زیاد جلف نیست.شال قهوه ای تیره امو گذاشتم رو سرم و خودموتو آینه قدی اتاقم چک کردم!وای چقد ملوس شدم!
سعید رو مبل نشسته بود!با یه حالت مردونه نگام کرد و وقتی دید ظاهرم هیچ مشکلی نداره رفت طرف ماشینش!منم با مامان جونم خداحافظی کردمو بوسیدمش!
رو صندلی عقب ماشین سعید ولو شدم! به این فکر میکردم که جاده های شمال تو یه روز ابری خیلی جذاب و لذت بخشن به خصوص اگه کسی مثل نیکل کنارت باشه!همه وجودم تو یه رویای خیال برانیگز غرق شده بود!تو راه درباره چی حرف بزنیم؟درختای همیشه سبز و پرنشاط یا بوی روح نواز خاک مرطوب یا جاده های پیچ درپیچ و...یا شایدم سعید بخواد درباره والیبال و تکنیک های جدید بحث کنه و یا شایدم نیکل بخواد از این گردهمایی دوستانه بیشتربدونه...دقیق نمیدونم اما چیزی که مهمه اینه که قراره ساعت های تکرارنشدنی رو در کنار نیکل بگذرونم!نیکلی که هنوز نمیدونم حسی که بهش دارم اسمش چیه؟!نباید عشق باشه...
ـ نبینم مثه اوندفعه تو چشمای این پسره زل بزنیا!
این سوال تهدیدآمیز سعید بود که بدجور از تو رویاهام بیرونم اورد.نمیدونم چی شد که زبونم بند اومد.شاید از خجالت بود.با اینکه سعید بهترین و صمیمی ترین هم صحبت منه اما گاهی ازم خیلی دور میشه!برای اینکه زیاد شک نکنه گفتم:
ـ داداش این چه حرفیه؟خب معمولا آدم نسبت به یه آدم خارجی و متفاوت، نوعی واکنش نشون میده و من اونموقه فقط از روی کنجکاوی بهش نگاه کردم!
بله دروغ گو هم شدم!!
ـ امیدوارم همینطور باشه!
به خاطر دروغی که گفتم عذاب وجدان داشتم.به مناظر اطرافم نگاه کردم.هیچوقت خیابون های شلوغ و ساختمان های آسمان خراش تهران برام جذابیت نداشتن.سعید تو یه کوچه پیچید که دوتا هتل بزرگ و مجلل در آنجا وجود داشت. سر نبش کوچه مردی با کت شلوار مشکی و عینک آفتابی و موهای مدل داده شده ایستاده بود.ازهمون فاصله دور نیکل رو شناختم.با لبخند کمرنگی اومد سمت ماشین و درو باز کرد و رو صندلی جلو جا گرفت.سلام علیک مختصری کردو محو مناظر اطرافش شد.پس نیکل به سکوت تو ماشین علاقه داره!منم دوس دارم همیشه تو ماشین سکوت کنم و از پنجره به مناظر اطرافم نگا کنم. سعید هرازگاهی از آینه جلو به من نگا میکرد تا مطمئن بشه به نیکل زل نزدم.
عاشق سکوت بودم اما سکوت در اونموقه خیلی سنگین و عذاب آور بود.منتظر بودم سعید چیزی بگه.نیکل هم همچنان ساکت بود.نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم.هوا نیمه ابری وکسل کننده بود. تو حال و هوای خودم بودم که سعید گفت:
ـ تو یه چنین روزی خیلی خوب میشه اگه بارون بیاد.
نیکل درکمال ناباوری گفت:
ـ اما من از بارون خوشم نمیاد...یعنی زیاد خوشم نمیاد...
با تعجب پرسیدم:«چرا؟» نیکل سرشو برگردوند و نیشخندی زد و دوباره سرشو روبه پنجره چرخوند.
ـ خب بارون خیلی چیزا رواز من گرفت...شاید یه مشت خاطره و یاشایدم تنها کسایی رو که بخاطرشون میتونستم زندگی کنم؛ مثل پدر و مادرم!متوجه که هستین؟
غم خاصی تو لحن حرفاش بود که برام خیلی تأثیرگذار بود. فهمیدم براش اتفاق بدی تو بچگی افتاده.نخواستم شادی و هیجان امروز رو با تداعی خاطرات گذشته اش تباه کنه.سعید هم خداروشکر همینو میخواست.
ـ نیکل واقعا متأسفم! خب به نظرت جشن امروز چطور میگذره؟
ـ امیدوارم به خوبی تموم بشه و یه دل سیر بخندم...راستش خیلی وقته که نخندیدم...دلم برای خوشی تنگ شده. سعید واقعا از اینکه به مناسبت ورودم به تیم این جشن رو گرفتین ممنونم!
ـ خواهش میکنم...باعث خوش حالیه...
***
مارال در افکار دخترانه اش غوطه ور بود...آنقدر غوطه ور که دیگر مناظر کم نظیر و روح نواز طبیعت برایش جذابیتی نداشتند و موسیقی ملایم درحال پخش درگوشش به آسانی خفه میشد. دلش میخواست تمام اسرار نیکل را بداند...احساسش را لمس کند...و اگر توانست با او همدردی کند. احساس نزدیکی به نیکل نمی کرد زیرا خودش تاحالا شاد بود و هیچ اتفاق ناراحت کننده ای روح لطیفش را خدشه دار نکرده بود.
نفهمید کی و چطور به مقصد رسیدند. خدمتکاری که دم در ایستاده بود، در ویلا را برای مهمانان پرشور صاحبش گشود. در حیاط وسیع و مملوء از درخت ویلا و در قسمت پارکینگ چندین ماشین مدل بالا پارک شده بود. نیکل و مارال از ماشین پیاده شدند و منتظر سعید ماندند تا ماشین را پارک کند و بعد همگی وارد هال شدند.ساختمان دوطبقه و شیکی با کفپوش چوب گردو در مقابلشان خودنمایی میکرد. هال مملوء بود از دوستان آشنا وغریب که به قصد رهایی از غم هایشان دورهم جمع شده بودند و هرکس حرفای خودش را به کرسی می نشاند و بعد صدای قهقهه و خنده ای در تمام فضا می پیچید.
سپیده و فرهاد با دیدن مارال و سعید به سمتشان آمدند. سپیده مارال را صمیمانه در آغوش کشید. بقیه دوستان هم یکی یکی برای سلام و علیک آمدند. موسیقی شاد و دلنوازی محیط را صمیمانه تر و شادمانه تر کرده بود. خدمتکاران با شربت و شیرینی و میوه پذیرایی می کردند.
هرکس مشغول هم صحبتی با یار خودش بود. سعید گاه گاهی با سپیده که حس خاصی نسبت به او پیدا کرده بود، هم صحبت می شد. مارال تنها بر روی صندلی چوبی نشسته بود و انتظار هم صحبتی را می کشید و از شانس خوبش نیکل کنارش آمد...
ـ شربت میل می کنین؟
ـ ممنون صرف شده. احساس غریبی که نمی کنید؟
ـ اوه نه دیگه تقریبا میشه گفت با بچه ها راحتم...جشن ایرانی ها خیلی باشکوهه...به خصوص جشن های دوستانه...اینجا احساس بهتری دارم..
ـ واقعا؟ خیلی خوبه...خوش حالم که اینو می شنوم. اما خیلی از ایرانی ها به جشن های خارجی علاقه ی زیادی دارن تا جایی که ملیت خودشونو برای رفع کنکجاوی فروختن...
ـ بله متأسفانه...مارال خانوم ببخشید...میشه باشما راحت تر باشم؟
صورت مارال با شرمی دخترانه گل انداخته شد وسرش را پایین انداخت. نیکل عاشقانه به مارال نگاه می کرد...به مارالی که حیا و نجابت وجودش را در بر می گرفت.
ـ راستش ...ازوقتی شما رو دیدم یه چیز خاصی رو تو وجودم حس می کنم. دقیق نمی دونم چیه! امیدوارم بد متوجه منظورم نشده باشید...باور کنید اگه بفهمم یک لحظه فکر بد به ذهنتون اومده همین الان بحث رو تموم می کنم.
مارال مردد بود. تنها ماندن با نیکل هم عواقب زیادی داشت که تازه متوجه آن شده بود. خوب خوب می فهمید نیکل چه می گوید و چه می خواهد. ترس عجیبی ذهنش را می پوشاند.اگر سعید... بی اختیار با یاد سعید افکار و حرفایی را که آماده گفتن کرده بود فراموش کرد و شجاعتش را باخت. قدرت تکلم از او گرفته شده بود.اما باید چیزی می گفت. حرفی که نشان می داد صحبت نیکل را بد متوجه نشده است...
ـ نیکل...نمی تونم حدس بزنم پایان و منظور این حرفا چیه؟!
ـ خب...خب...شاید بهتر می شد اگر اول با سعید حرفامو می زدم ما می خواستم اول نظر شما رو بدونم.من ... من به شما علاقه پیدا کردم و می خوام...
***
عصبی به نظر می رسید. خودش هم دقیق نمی دانست چه چیزی او را تا آن حد رنجانده است. شاید تعصب برای رویایی بود که کم کم آرزوی داشتنش را به گور می برد. با حالتی ناراحت، رنجور و عصبی کنار صمیمی ترین دوستش ایستاد و با لحنی شاکی و گرفته گفت:
ـ سعید...چرا به مارال اجازه میدی باهرکسی تنها هم صحبت باشه؟
ـ منظورت چیه محمد؟
ـ منظورم همون دوست جدید ایتالیایمونه. خیلی با مارال جور شده...
ـ بعدا باش صحبت میکنم. احتمالا دلیل داره چون قبلا از مارال خواسته بودم زیاد طرفش نره.
ـ ببینم..سعید تو اصلا درمورد خواسته من به مارال چیزی گفتی؟
ـ راستش نه...هنوز فرصتش برام پیش نیومده اما محمد...خیلی خوشحال میشم اگه خودت به مارال بگی...
ـ آره...ولی احساس میکنم اگه غیرمستقیم بفهمه بهتره...تو که خواهرتو میشناسی!
ـ اوهوم...راست میگی سعی میکنم مروز فردا بهش بگم.
ـ ممنون!...سعید حواست خیلی به سمت دخترا پرته ها!!
سعید جا خورد! نگاه سخت و تفکرآمیزی به محمد انداخت و بعد به خود اندیشید.به چیزی در وجودش که اورا وسوسه می کرد تا چشم از سپیده برندارد...
محمد با شیطنت تمام گفتـ فکر میکنم حواست به سپیدست ها! الان فرهادو صدا میکنم...
ـ اه خفه محمد ول کن بابا...از تو چه پنهون محمد...دلم بدجور پیشش گیر کرده...ببین چقد شیرین و دوست داشتینه...ببین چه رفتار دلنشین و محصورکننده ای داره...انگار فقط من می دونم که تو دل پاکش چه رویاها و احساسات قشنگی وجود داره...
ـ خوبه خوبه بابا حالم به هم خورد...پس چرا بهش نمیگی؟فرهاد میدونه؟
ـ نمیدونم...دلم نمیاد ذهنشو درگیر کنم...میترسم احساساتشو به هم بزنم و ناراحتش کنم...
ـ بابا سعید چه فکرایی میکنی تو!! اگه بخوای اینطور فکر کنی که بعدا سختت میشه حتی بهش سلام کنی!البته...میدونم همون حسی رو داری که من دارم...تو به سپیده...منم به مارال...
محمد و سعید به دیوار کناری سرسرا تکیه داده بودند و هرکدامشان به فکر آینده و رویاهای شیرین خودشان بودند. حمزه ، با لبخندی دوستانه به سمت آن ها آمد و گفت:
ـ بچه ها موافقید بریم بیرون و یه دست بازی کنیم؟
محمد با فریادی آمیخته به تمسخر گفت:« بابا ولمون کن!»
و این درحالی بود که از آن طرف شهرام با صدای هر چی بلندتر همگی را به صرف ناهار دعوت می کرد.
صندلی های میزهای غذاخوری پرشده بود از مهمانانی سراپا شور و نشاط و با اشتهایی فراوان! اما درمیان این جمعیت انبوه دوستانه بودند کسانی مثل مارال که غم درونشان اشتهایشان را رفع کرده بود.کسی هم مثل سپیده که آرام در کنار مارال نشسته بود و در اندیشه ی کسی بود که بی اندازه دوستش داشت اما نمی دانست که آن طرف بی حد و اندازه تر کسی هست که دوستش دارد. مثل محمد و سعید که اضطرابی درونی در قلب هایشان موج می زد.

سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:05
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 4 کاربر از tara75 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:adelkhoje - narges106 - number-10-mina - kimia55 -

tara75 آفلاین



ارسال‌ها :7

عضويت:5 /9 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:دزفول

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :1

تشکر شده :26

پاسخ 6 : رمان والیبالی مارال

سعید دقیقا روبه روی مارال نشسته بود و به خواهرش لبخند می زدو درکنار او محمد و فرهاد نشسته بودند. میز غذاخوری مملوء بود از انواع برنج ها، انواع دسرها و نوشیدنی ها با سایر تخلفات، تکه های مرغ بریان شده، کباب، گوشت و... اما مارال ازبین این همه غذا تنها گاهی لیوان آبش را دردست می گرفت و جرعه ای از آن می نوشید و گاهی نیز برای اینکه دیگران به راز درونش پی نبرند و مشکوک نشوند دوسه قاشق برنج را به زحمت قورت می داد. این جشنی که اینقدر برایش شور و هیجان داشت حالا برایش بی اهمیت و خسته کننده شده بود. دلش می خواست هرچه زودتر به خانه برگردد و افکارش را سامان دهد...دوباره حرفای نیکل را تجزیه و تحلیل کند و اگر جرأتی یافت آن ها را با سعید درمیان بگذارد.
ـ مارال...امروز یه جوری شدی! نمی خوام فضولی کنم اما تو جمعی که همه شاد باشن خیلی حال بدت ضایعه! اتفاقی افتاده؟
ـ سپیده بی خیال...سپیده میدونی چیزه نه یعنی چیز شده اه اصلا جون من بگو...بگو...بگو نظرت درباره نیکل چیه؟
ـ باشه بابا..نیکل؟ آهان! خب من زیاد به آدمای اجنوی روی خوش نشون نمیدم و درست نمیشناسمش!
ـ سپیده! بیشعور اجنوی داداشته با اون چشاش..دلتم بخواد خیلی هم خوبه...
ـ وای مارال عوققققق...بهم نگو که به نیکل علاقه پیدا کردی که اصلا باور نمیکنم! اگه درنظرتو خوبه پس نظرمنو واسه چی میخوای؟!
ـ سپیده خواهش میکنم تویکی دیگه سربه سرم نذار! مثه یه دوست خوب درکم کن!
ـ آخه...خب چطور بگم...نیکل درحد تو نیست...یعنی درحد مانیست...چرابین این همه آدم نیکل رو انتخاب کردی؟
ـ ببخشید گفتی حالا همه تیم ملی رو گذاشتن جلوم گفتن یکی رو به عنوان شوهرت بردار... نمیدونم والا. به قدر کافی به خاطر این سبکسری از دست خودم عصبانی هستم! آخه نمیدونم تو اون چشمای ازحدقه بیرون زده اش چی هست که اینقد مجذوبش شدم...
ـ مارال سعید داره نگات میکنه...فکرکنم چیزی می خواد بگه!
مارال با حالتی آمیخته به نگرانی به سعید خیره شد. سعید کنجکاوانه پرسید:
ـ مارال چیزی شده؟
ـ نه چطور؟
ـ هیچی گفتم شاید چیزی شده...کمی رنگت پریده.
مارال برای این که سعید بیشترازاین به اوشک نکند ناچاراً از روی بی میلی غذایش را صرف کرد. همگی بعد از میل ناهار درهر گوشه ای پراکنده شدند و دوباره خانه پراز آدم های هیجان زده شد و بعد از آن هرکسی به سمت خانه ی خودش به راه افتاد...
ـ مارال! چرا نیکل نگفت که خودش تنها می خواد برگرده؟ چرا چیزی به من نگفت؟
ـ نمیدونم. خب داداش تو وبچه ها زیاد درگیر هم بودین اونم هنوز تو جمعتون احساس غریبی میکنه نخواست مزاحم بشه...گفت سردرد شدیدی دارم و بعد خداحافظی کرد ورفت.
ـ به گوشیشم زنگ میزنم خاموشه...نکنه اتفاق براش افتاده باشه! اون که اینجا کسی رو نمی شناسه!
ـ نه بابا با ارش و سها رفت.
ـ آها! خب زود تر بگو فعلا تو سوارشو بریم که دیر شده...
تقریبا 10 دقیقه ای میشد که حرکت کردیم که سعید بی پروا گفت مارال نیکل بهت چی گفت...میدونم چقدر با خودش کلنجاررفته بود تا اینو بپرسه.تا حالاخودمو اینقد ازسعید دور ندیده بودم..سکوت کردم چون حرفی نداشتم سعید که انگار تاته ماجرا رو گرفته باشه طوری زد رو ترمز که اگر کمربند نبسته بودم حتما سرم میشکست عصبی شده بو د و این کاملا تو صورش موج میزد
اما سعید از اون جایی هیچ وقت سر من داد نمیکشید دستاش رو مشت کرد و ارام گفت مارال خیلی صریح بگو چی به تو گفت؟من خواستگارای زیادی داشتم و معمولا در مورد اونا با سعید حرف میزدم تازه کلی هم بعد مسخرشون میکردیم ولی این دفعه متوجه حساسیت سعید نبودم از یه طرف میدونستم سعید پسره تیزیه و تا ته ماجرا رو خونده وفقط میخواد از طرف من بشنوه تمام جرئتم رو جمع کردم
ـ به من پیشنهاد ازدواج داد ...بعد از گفتن این جمله بود که گرمیه دستای سعید رو رو صورتم احساس کردم و بعدش داد بلند سعید بود که همه ی صدا ها رو خفه کرد...-اون غلط کرد با تو....این اولین دفعه بود که دعوای من و سعید تا این حد بالا میومد این اولین دفعه بود که سعید سرمن داد میزد روی من دست بلند میکرد...
بلافاصله گوشیش رو برداشت از اونجایی که حدس میزدم میخواد به نیکل زنگ بزنه موبایل رو از دستش کشیدم
ـ سعید تو رو خدا به نیکل زنگ نزن.. سعید عجولانه تصمیم نگیر..سعید من..من..من نیکل رو دوست دارم
و این بار سعید نعره زد
ـ خفه شو مارال..خفه شو..
دیگه فهمیدم که این سعید سعید همیشگی نیست و فقط اجازه دادم اشکهام راهی واسه خروج پیدا کنند.
سعید سرش رو روی فرمون گذاشت دقایقی به سکوت گذشت تا این که چیزی گفت که مثل تیری زهرآگین قلبم را نشانه گرفت.
ـ فکر نیکل رو از سرت درار..اگه قراره به کسی فکر کنی اون محمده میفهمی محمدتوی یک لحظه مخم سوت کشید این کدوم محمد منظورش بود امکان نداره من حتی با محمد به زور سلام احوال پرسی میکنم سعید چی داره میگه تمام بدنم داغ کرد
- نه نه سعید...محمد نه...اخه تو که میدونی من هچ حسی نسبت به اون ندارم چرا از من چنین چیزی میخوای؟...سعید چطوراز من میخوای از کسی که دوستش دارم بگذرم وبه....نه سعید این تو نیستی؟
ـ هههههه دوستش داری مسخرست سر هم 1هفته نشده دیدیش اونوقت میگی دوستش دارم...مطمئن باش من به ضررت چیزی نمیگم...اون پسره بی پدر مادر کجا محمدکجا؟ با این حرف سعید برای یک لحظه ازش متنفر شدم
ـ از تو از محمد متنفرم... متنفرم
سعید در کمال نا باوری به من نگاه کرد بعد با حالت تمسخر گفت:
ـ چقدر زود نیکل روت تاثیر گذاشت..اولین دفعست این جمله رو از تو میشنوم..ولی کوتاه نمیام مطمئن باش
-منم امروز دیدم که تو هم بخاطر محمدت خیلی کار ها رو برای اولین دفعه کردی..اتفاقا خوبه کوتاه نیا میبینی کی در اخر برنده میشه..
سه روز از اون روز میگذشت...دیگه نه من مارال سابق بودم نه سعد همون سعید. تقریبامامان بابا هم به این ماجرا پی برده بودند اما اصل قضیه و دلیل اختلاف ما رو نمی دونستن.
من تمام روز تو اتاق خودم بودم دانشگاه هم نمی رفتم موبایلمم خاموش بود گاهی بیگداری سپیده به خونه زنگ میزد و با من صحبت میکرد اون در جریان اتفاقات بود مخصوصاوقتی فهمید محمد ازمن خواستگاری کرده تا 5 دقیقه تو شوک بود من همه ی این اتفاقات رو از چشم اون میدیدم.یه چیزی توی خودم گم کرده بودم که نمیدونستم چی بود اون روز سعید طبق روال همیشه بعد از تمرین به خونه اومد
سر میز شام بودیم که سعید حرفی زد که انگار تمام دنیا رو به مامان بابا دادن ولی اگه سعید این حرفو 3 روز پیش میزد شاید از این که قراره تنها شم گریه میکردم ولی خیلی بی تفاوت از کنار حرف سعید گذشتم..سعید یه دفعه گفت:
ـ مامان اگه امکانش هست تماس بگیر خونه ی اقای قائمی سه 5شنبه این هفته قرار خواستگاری بذار.
مامان بیچاره ام که بدجور بهش شوک واردشده بود، یه لحظه با بهت به سعیدی که سرشو پایین گرفته بود نگاه کرد. بعد با لکنت گفت:
-سعید شوخی میکنی؟
بابام هم باتعجب پرسید:« سپیده؟»
ـ اره جدی گفتم بخدا..با سپیده مشکلی دارین؟
مامان:«نه عزیزم چه کسی بهتر از سپیده»
ـ ممنون مامان..خوشمزه بود.
بعد از این جمله بشقابم رو برداشتم تا به اشپز خونه ببرم که بابا گفت:
ـ مارال تو نظری نداری؟
ـ زندگی شخصیه سعید به من مربوط نمیشه...سپیده یا هر خر دیگه ...
سعید:«مارال درست صحبت کن»
ـ اولالا...شرمنده قربان..خوشبخت باشین...
بعد از اون به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدمو داشتم به نیکل فکر میکردم که سعید وارد اتاقم شد.
ـ میشه باهات حرف بزنم
ـ من حرفی با تو ندارم
ـ اما من دارم
ـ پس زود بگو میشنوم میخوام تنها باشم
ـ نیکل با باشگاه به توافق نرسید برمیگرده صربستان اما فردا شب میاد خواستگاری شما!
از حرفی که سعید زد تو شوک موندم و فقط نگاهش کردم با تته پته گفتم
ـ ما...مامان بابا میدونن؟
ـ اره بهشون گفتم
با تمسخر تمام اضافه کرد خوشبخت باشین مادمازل و رفت بیرون.
سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:19
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از tara75 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:narges106 - number-10-mina - kimia55 -

tara75 آفلاین



ارسال‌ها :7

عضويت:5 /9 /1392

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:دزفول

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

تشکرها :1

تشکر شده :26

پاسخ 7 : رمان والیبالی مارال

خیلی خوشحال بودم میدونستم سعید بهتر از اون چیزیه که فکر میکردم..فردا صبح خیلی خوشحال بودم مامانم بد تر از من بود اما وقتی سرمیز صبحانه سعید گفت امشب خونه نمیاد علنی مخالفتش رو اعلام کرد...در کمال تعجب دیدم که بابا هم اصراری بر بودنش نداشت...نیکل ساعت 8 میومد...ساعت 6 به حمام رفتم بعد از اون موهامو سشوار کشیدم و یه کت شلوار البالویی پوشیدمو بایه شال سفید تیپمو کامل کردم که یهو مامان سراسیمه اومد بالا و گفت ـ د اومد چقد لفتش میدی؟ به اشپزخونه رفتم چایی ها روبرداشتم و به هال رفتم عجب تیکه ای شده بوداین..یه کت شلوار سورمه ای جذاب با یه پیراهن سفید!! با سرفه مامان به خودم اومدم و چایی ها رو تعارف کردم خوشبختانه بابا به راحتی ایتالیایی هم حرف میزد هم میفهمید...اما مامان رو اعصابم بود هی میگفت چی میگن بگو این همه بچگی پول خرج کلاس های زبانت کردم بلد نیستی در همین حین بود که بابا گفتـ نیکل جان پدر مادرت در جریان که هستن؟ نیکل نگاه گذرایی به من انداخت...تازه فهمیدم سعید چه احمق بازی دراورده...نیکل دستپاچگی گفت:ـ من چند سال پیش پدر مادرم رو از دست دادم -عذر میخوام نیکل جان ـ مهم نیست اقای معروف -بعد از اون چی کار کردی؟ ـ خیلی واسم گرون تمام شد بعد از اون با دختر عموم نامزد کردم که متاسفانه اونم از دست دادم..دیگه حرفای نیکل رو نمیشنیدم اون قبلا نامزد داشته برای من این اصلا مهم نبود از واکنش بابا و سعید میترسیدم حداقل نباید اینجا چیزی میگفت میدونستم تو فرهنگ اونا گفتن این چیزا مهم نیست اما نه حالا که سعید و از حالا به بعد بابا دنبال بهونه بودن ندای درونیم بهم میگفت«مارال خیلی احمق و بدخت شدی» اما قبل از اینکه بخوام فکر کنم قلبم میگفت«مهم اینه که دوستش داری »...با صدای بابا به خودم اومدم ـ من و لیلا شما رو تنها میذاریم تا اگه حرفی دارین به هم بزنین... مامان و بابا با همون نگاه تند مخالفت آمیزشان از کنارم دور شدند.من مانده بودم با یک عشق معلق در هوا...نمیدونستم چی بگم...ازکجا شروع کنم...اولین بار بود که هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم! اون ذوق و هیجانی که داشتم برام لکنت زبون اورده بود. سرمو پایین گرفته بودم گاه گاهی قایمکی زیرچشمی بهش نگا میکردم...معلوم بود که خجالت میکشه چیزی بگه...مرتب دستاشو بهم می مالید...ـ مارال خانوم...منو ببخشید که خیلی بی خبر اومدم خواستگاری شما! بهتون که گفتم...ازشما خوشم اومده بود...تو هیچ جا دختری اینقد با متانت و وقار ندیده بودم.حیفه که گلی چون شما رو از دست بدم...امیدوارم که علاقه ام به خودتونو حس کنید. این علاقه ی من به جون خدابیامرز مادرم واقعیه...مثه عشق های امروزی نیست..بدنم داغ کرده بود. مطمئن بودم که لپام گلگون شده.به زحمت گفتم:ـ شما لطف دارید...من علاقه ی شما رو حس میکنم و یه ضرب المثل ایرانی هست که میگه« دل به دل راه داره» راستش منم به شما اون علاقه لازم رو دارم...فقط...فقط...یه چیزی باعث شد خیلی جا بخورم.ـ چی؟ـ شما قبلا نامزد داشتید...ـ این موضوع شمارو ناراحت میکنه؟ـ نه ولی...دوس داشتم قبلا درموردش بهم میگفتید...و الانم دوس دارم بیشتر درباره اش بدونم.ـ منم برای شما کامل توضیح میدم بعدا الان فرصتش...با جدیت تمام وسط حرفش پریدم و گفتم:ـ چرا هست.کمی جا خورد. سرشو بالا گرفت و دوباره با اون چشمای عجیب و غریبش بهم خیره شد.بدجور نگام میکرد.کمی ترسیدم...ـ بسیارخب...اسمش سارا بود. یه دخترکاملا خوب و شر و شیطون...درست همون طوری که هرمردی آرزوی داشتنش رو داره...من هیچ چیزی رو ازشما پنهون نمیکنم حتی احساسات درونمو پس بدونید که من...سارا رو خیلی دوس داشتم.سارا همه زندگی من بود...اونم منو بی نهایت دوست داشت...5ماه نامزد بودیم که یه روز برای اولین بار باهم دعوامون شد...خونه من بود...اونقد ازدستم ناراحت شد که یهو رفت بیرون و سوار ماشینش شدورفت...اونروز خیلی قاطی بودم...نمیتونستم ببینم اینقد همه زندگیمو عصبی کردم...درواقع ازدست خودم عصبی بودم..تقریبا 2ساعت بعد...خبر مرگ همه زندگیمو شنیدم...همه زندگیش؟؟!! اه مارال احمق و دیوونه...اون برای فرار از افسردگیش و تنهاییش میخواد زن بگیره...سارا هنوز تو قلبشه...نمیتونه فراموشش کنه....هرگز نمیتونه فراموشش کنه و مطمئناً اونو بیشتر از من دوس داره...ـ خب بعدش...دلم خیلی گرفت....مارال خانوم دلم خیلی گرفت...قصد خودکشی به ذهنم زده بود...هنوزم نمی فهمم چی شد که منو از خودکشی منصرف کرد..دیوونه «ترس» بود...نه مارال تو هرگز نمیتونی با کسی ازدواج کنی که کسی دیگه رو دوس داشته وداره...حس بدی داشتم...خیلی بد...انگار روی اون همه هیجان و حرارت آب سرد ریخته بودند...داشتم از این حالت نفرت انگیز دیوونه میشدم...آره...بغض رو تو چشماش وقتی درباره «زندگیش» میگفت میدیدم...لرزش صداش روهم حس میکردم...اون هیچوقتت نمیتونه سارا رو فراموش کنه و براش جایگزین بیاره...هیچوقت...بیخود خودتو گول نزن مارال...عشق نیکلو تو دلت خفه کن...اون برای تو نیست...اینم عشق اولت...برباد رفت...با صدای رسا و مملوء از تعجبش که میگفت:«مارال خانوم گریه میکنید؟» سریع به خودم اومدم...اه این اشکای لعنتی چین این موقه...با گوشه ی شالم اشکامو پاک کردم و بلند داد زدم:ـ مامان بابا ما حرفامون تموم شد.نیکل با بهت بهم زل زده بود. دیگه حالم از اون نگاه پرتعجبش بهم میخورد. گفتم:«لازمه بیشتر فکر کنم...» ـ مارال عزیز مطمئن باش که من...با دیدن مامان و بابام حرفشو قطع کرد و بعد کلی صحبتای الکی رفت...
سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:19
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از tara75 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:narges106 - number-10-mina - kimia55 -

adelkhoje آفلاین




ارسال‌ها :14228

عضويت:19 /10 /1390

بازیکنان محبوب:

محل زندگي:ایران

تیم های محبوب:

شناسه ياهو:

حالت من: قرار داده نشده

تشکرها :25337

تشکر شده :49486

پاسخ 8 : رمان والیبالی مارال

ممنون دوست عزیز

تاپیک مهم شد (دوستان لطفا نظر ندن تو این تاپیک تا رمان تموم شه )





سه شنبه 12 آذر 1392 - 20:21
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده تشکر شده: 3 کاربر از adelkhoje به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:narges106 - number-10-mina - kimia55 -






برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.



حامیان